كوچه باغ تنهايي

ساخت وبلاگ
به نـــام خـــــدایقصــه هـــــا یکی بــــــــود یکی نبود داستـــــــــان زندگی ماست همــیشه همــین بوده یکی بوده ویکی نبــــوده ، برایم مبهم اســـت که چرا در اذهان شرقی مان باهم بودن وباهم سـاختن نمیگنجد وبـــرای بودن یکی،بــــایددیگر نباشدهیـــــــچ قصه گویی نیست که داستانش اینــــگونه آغازشودکــه یکی بود دیـــــگری هم بود؛همه با هم بــــــودند؛ومااســـــیراین قصــــه کهـــن برای بــــودن یــــکی، دیـــگر رانیــــست میکنــــیم،انــــگارکـــــــــــه هیچکــــس نمیـــــداند،جزمـــــــــــا وهیچکـــــــس نمیفـــهمدجـــــــــزما،وخلاصـــــــه کــــــــــلام آنـــکس که نمیـــــــداند ونمیفهمـــــدارزشـــی نــــــــــــدارد حتـــــــی بــــــــرای زیــــــستن؛ومتاسفــــــانه ایــــن هـنراســــت کـــه آ نــــــــراخـــــــوب آمـــــوخــته ایم : هنـــــــــر بـــــــــــــــــــــــــــودن یــــــــــــــکی ونـــــــــبــــــــــــــــودن دیـگر كوچه باغ تنهايي ...ادامه مطلب
ما را در سایت كوچه باغ تنهايي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fffgfa بازدید : 4 تاريخ : پنجشنبه 16 فروردين 1403 ساعت: 21:12

می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند

ستایش کردم ، گفتند خرافات است

عاشق شدم ، گفتند دروغ است

گریستم ، گفتند بهانه است

خندیدم ، گفتند دیوانه است

دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم !

كوچه باغ تنهايي ...
ما را در سایت كوچه باغ تنهايي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fffgfa بازدید : 2 تاريخ : پنجشنبه 16 فروردين 1403 ساعت: 21:12

غم همه آن جا رود کان بت عیار نیست ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست پر شکرست این مقام هیچ تو را کار نیست غصه در آن دل بود کز هوس او تهیست غم همه آن جا رود کان بت عیار نیست ای غم اگر زر شوی ور همه شکر شوی بندم لب گویمت خواجه شکرخوار نیست در دل اگر تنگیست تنگ شکرهای اوست ور سفری در دلست جز بر دلدار نیست ای که تو بی‌غم نه‌ای می‌کن دفع غمش شاد شو از بوی یار کت نظر یار نیست ماه ازل روی او بیت و غزل بوی او بوی بود قسم آنک محرم دیدار نیست كوچه باغ تنهايي ...ادامه مطلب
ما را در سایت كوچه باغ تنهايي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fffgfa بازدید : 3 تاريخ : پنجشنبه 16 فروردين 1403 ساعت: 21:12

یک دقیقه مونده بود...بعد از این یک دقیقه من وارد دنیای دیگه ای میشم...دنیایی که توش جز من و توهماتم چیزه دیگه ای نیست...بدون شاخه گلی تنها ... بدون گلبرگ....دنیایی بدون آکواریم...بدون عددهایی که پشت به پشت هم مثه یه ارتش از جنس معما روی تک تک سلولهای مغزم رژه برون... بدون بندی کنفی که گلومو جر بده... + نوشته شده در پنجشنبه هفدهم فروردین ۱۴۰۲ ساعت 19:55 توسط فاطمه سادات حیدری  |  كوچه باغ تنهايي ...ادامه مطلب
ما را در سایت كوچه باغ تنهايي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fffgfa بازدید : 37 تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1402 ساعت: 19:11


خورشید را باور دارم حتی اگر نتابد

به عشق ایمان دارم حتی اگر حس نکنم

به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد

اینجا مینوسیم برای خودم دلتنگی هایی خودم

از سال 89 شروع به نوشتن کردم  تا هر زمان که

بتونم البته از سال 85 بود قبلی رمزم فراموش کردم

حرف خاصی نداره .....

كوچه باغ تنهايي ...
ما را در سایت كوچه باغ تنهايي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fffgfa بازدید : 35 تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1402 ساعت: 19:11

صدای گریه ی زنی میآیدبه گوشم آشناستهمان گریه که بالای جسم بی جان پدرم بلند شدو بعد از پسهمان گریه که لباس نو برای عید نداشتیم بلند میشدهمان گریه که از دستان لت و پار شده از سوزن های فرو رفته در دستش که صاحب پیراهن با اکراه تحویلشان میگرفتند بلند میشدهمان گریه که شب ها از تاول های پایش که به خاطر کرایه ندادن مسافت های آنچنانی را طی میکرد بلند میشدهمان گریه که برای التماس ها به صاحب خانه بلند میشدهمان گریه ها که از سرما زیر پل به خود میپیچیدم بلند میشدهمان گریه که جلوی هر کس و نا کسی برای کار گرفتن بلند میشدهمان گریه که هر وقت نانی برای خوردن نداشتیم صدایش بلند میشدو همان گریه که حالا بالا سر پسر یکی یکدونه اش که از بیماری و گرسنگی جان داده است بلند شده استآن پسر خود من هستم... + نوشته شده در شنبه پنجم فروردین ۱۴۰۲ ساعت 12:32 توسط فاطمه سادات حیدری  |  كوچه باغ تنهايي ...ادامه مطلب
ما را در سایت كوچه باغ تنهايي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fffgfa بازدید : 45 تاريخ : دوشنبه 7 فروردين 1402 ساعت: 23:28

ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ،ﭘﯿﺮﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ ،ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ، ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ، ﺧﺎﮎ ﻟﺒﺎﺱ ﺧﺎﮐﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻧﺪ ،ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ؛ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﺯ ﺣﺼﺎﺭ ﺳﯿﻢ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺪﻭﻥ ﻣﯿﻨﻪ ... ﻧﺮﺭﺭﺭﻭﻭﻭﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﺮﮔﺸﺖ ، ﺻﺪﺍﯼ ﺍﺭﺍﻡ ﺍﺵ ﻟﺮﺯﯾﺪ: ﭘﺴﺮﻡ ﮔﻔﺗﻪ ﺑﯿﺎﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ؛ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ،ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﮔﻠﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﺮ ﺍﺳﺘﯿﻦ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ : ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ ... ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﻨﻬﺎ ﻣﻨﻔﺠﺮﻣﯿﺸﻪ ... ﺗﺮﻭ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩ ... ؛ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺭﻓﺖ ،ﭼﺎﺩﺭ ﺳﯿﺎﻩ ﮔﻞ ﮔﻠﯽ ﺍﺵ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺩ ﭘﯿﭽﯿﺪ .ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻧﻔﺲ ﺩﺍﻍ ﻭ ﺧﺲ ﺩﺍﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺩﺍﺩ : ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺎ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﭘﯿﺪﺍﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ... ﺷﺮﺩﺭﺳﺖ ﻧﮑﻦ !ﻧﻔﺴﺶ ﺭﺍ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﺮﺩ: ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ .... ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺪﻭﻥ ﻣﯿﻨﻪ !ﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ : ﺗﻮ ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺗﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺭﻓﺘﯽ ؟ﮐﻼﻫﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ،ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺖ ،ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ,ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﺗﺎﺑﯿﺪ ،ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺳﺎﯾﺒﺎﻥ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﮐﺮﺩ .ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻧﻔﺠﺎﺭ ﺗﻮﯼ ﺩﺷﺖ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﮔﺮﺩ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺭﺍ ﭘﺮ ﮐﺮﺩ ،ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ ,ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﮏ: ﻣﺎﺩﺭﺳﺮﺑﺎﺯ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ،ﭘﯿﺮﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ ،ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ، ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ، ﺧﺎﮎ ﻟﺒﺎﺱ ﺧﺎﮐﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻧﺪ ،ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ؛ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﺯ ﺣﺼﺎﺭ ﺳﯿﻢ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺪﻭﻥ ﻣﯿﻨﻪ ... ﻧﺮﺭﺭﺭﻭﻭﻭﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﺮﮔﺸﺖ ، ﺻﺪﺍﯼ ﺍﺭﺍﻡ ﺍﺵ ﻟﺮﺯﯾﺪ: ﭘﺴﺮﻡ ﮔﻔﺗﻪ ﺑﯿﺎﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ؛ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ،ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﮔﻠﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﺮ ﺍﺳﺘﯿﻦ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ : ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ ... ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﻨﻬﺎ ﻣﻨﻔﺠﺮﻣﯿﺸﻪ ... ﺗﺮﻭ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩ ... ؛ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺭﻓﺖ ،ﭼﺎﺩﺭ ﺳﯿﺎﻩ ﮔﻞ ﮔﻠﯽ ﺍﺵ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺩ ﭘﯿﭽﯿﺪ .ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻧﻔﺲ ﺩﺍﻍ ﻭ ﺧﺲ ﺩﺍﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺩﺍﺩ : ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺎ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﭘﯿﺪﺍﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ... ﺷﺮﺩﺭﺳﺖ ﻧﮑﻦ !ﻧﻔﺴﺶ ﺭﺍ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﺮﺩ: ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ .... ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺪﻭﻥ ﻣﯿﻨﻪ !ﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ : ﺗﻮ ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺗﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺭﻓﺘﯽ ؟ﮐﻼﻫﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ،ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺖ ،ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ,ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﺗﺎﺑﯿﺪ ،ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺳﺎﯾﺒﺎﻥ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﮐﺮﺩ . كوچه باغ تنهايي ...ادامه مطلب
ما را در سایت كوچه باغ تنهايي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fffgfa بازدید : 46 تاريخ : دوشنبه 7 فروردين 1402 ساعت: 23:28

گویا آدم هر چه قدر بیشتر توانایی صحبت کردن پیدا می کند، هر چه بیشتر هم صحبت دارد، و تعداد کلمه هایی که از دهانش خارج می شوند بیشتر می شود، از توانایی نوشتنش کاسته می شود.

+ نوشته شده در جمعه پانزدهم مرداد ۱۴۰۰ ساعت 16:38 توسط تک و تنها  | 

كوچه باغ تنهايي ...
ما را در سایت كوچه باغ تنهايي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fffgfa بازدید : 41 تاريخ : دوشنبه 12 دی 1401 ساعت: 21:00

عقل تکرار را نمی پذیرد ، اما احساس آری
طبیعت نیز دوستدار تکرار است
طبیعت را ساخته اند از تکرار
تکرار بهار مبارک . .

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم اسفند ۱۴۰۰ ساعت 17:50 توسط تک و تنها  | 

كوچه باغ تنهايي ...
ما را در سایت كوچه باغ تنهايي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fffgfa بازدید : 62 تاريخ : يکشنبه 1 خرداد 1401 ساعت: 18:33

عجب تابستان گرمي بود  من عمو و دادشم تو راه شمال بودم نگهان ماشين خراب شده  خوب تو گرما تا بخواد ماشين درست شه كلي زمان نياز بود يخ داخل كلمن اب تموم شد بود از دور صداي  يخ فروش به گوش ميرسيد ميگفت يخ يخ دارام  من يه هزار يرداشتم رفتم به سمتش اقاي يخ فروش يخ بمن داد اما من ظرفي با خودم نبردم ته يخ بدست گرفتم و به سمت ماشين حركت كردم يخ داشت كم كم اب مي شد و شروع كرد با من حرف زدن از قضه تبديل شدنش به يخ گفت از كارخانه كوچكي در ان ساخت شده از ادما و كارگران زحمت كشي  حرف ميزيد كه به چه زحمتي مشغول كارنند از رويا كوچلو دختري كه يه پا نداره با مادرش صيح تا شب مشغول كار از غصه دلتنگي تمام افراد گفت بالاخره من به ماشينمون رسيدم دست هايم داشت بي حس مي شد اما عجب حس خوبي بود و حالمو بهتر ميكرده + نوشته شده در جمعه دهم آذر ۱۳۹۶ ساعت 16:47 توسط تک و تنها  |  كوچه باغ تنهايي ...ادامه مطلب
ما را در سایت كوچه باغ تنهايي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fffgfa بازدید : 68 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 23:08