عجب تابستان گرمي بود من عمو و دادشم تو راه شمال بودم نگهان ماشين خراب شده خوب تو گرما تا بخواد ماشين درست شه كلي زمان نياز بود يخ داخل كلمن اب تموم شد بود از دور صداي يخ فروش به گوش ميرسيد ميگفت يخ يخ دارام من يه هزار يرداشتم رفتم به سمتش اقاي يخ فروش يخ بمن داد اما من ظرفي با خودم نبردم ته يخ بدست گرفتم و به سمت ماشين حركت كردم
يخ داشت كم كم اب مي شد و شروع كرد با من حرف زدن از قضه تبديل شدنش به يخ گفت از كارخانه كوچكي در ان ساخت شده از ادما و كارگران زحمت كشي حرف ميزيد كه به چه زحمتي مشغول كارنند از رويا كوچلو دختري كه يه پا نداره با مادرش صيح تا شب مشغول كار از غصه دلتنگي تمام افراد گفت بالاخره من به ماشينمون رسيدم دست هايم داشت بي حس مي شد اما عجب حس خوبي بود و حالمو بهتر ميكرده
برچسب : نویسنده : fffgfa بازدید : 68